ماجراهای جالب و خوندنی ...
ماجرای بوسه و سیلی !
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
نتیجه: زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب
چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت
می نامیم
ماجرای ساعت نو !
یه شب قرار بود با دوستام بریم بیرون. به شوهرم گفتم من ساعت ١٢ خونه هستم. قول میدم.
اون شب نفهمیدم چه جوری وقت گذشت مشروب هم خورده بودم ساعت ٣ بود که رسیدم خونه.
همچین که درو باز کردم ساعت دیواری شروع کرد: کوکو ..... کوکو ..... کوکو
یهو یادم افتاد شوهرم ممکنه بیدار شده باشه واسه همین منم ٩ دفعه دیگه گفتم: کوکو ..... کوکو ..... کوکو ..... کوکو
خیلی به خودم افتخار کردم که این راه حل رو پیدا کرده بودم در این حالت مستی، ٣ تا ساعت، ٩ تا هم من میشه ساعت ١٢.
صبح روز بعد شوهرم پرسید چه ساعتی اومدی دیشب؟
گفتم ١٢ اومدم. اونم اصلا به نظر عصبانی نیومد.
بعدش گفت: ما یه ساعت نو لازم داریم.
پرسیدم: چرا؟
گفت: آخه دیشب ساعتموف ٣ دفعه گفت کوکو ..... کوکو ..... کوکو ..... بعد گفت:اهههه، ٤ تا کوکوی دیگه کرد. بعدش گلوشو صاف کرد، ٣ تا کوکوی دیگه. بعد خندید ٢ تا کوکوی دیگه. آخرشم پاش گرفت به میز خورد زمین و گوزید.
کتاب جلال آل احمد
یکی داشت اظهار نظر ميكرد: اين جلال آل احمد كه هی ازش تعريف ميكنن، فقط يه كتابِ خوب نوشته، كه اسمش بوف كورهِ!!!
يكي گفت: بوف كور كه مالِ صادق هدايتِ!!!
یارو گفت: ديگه بدتر، يه كتابِ خوب داره، اونم صادق هدايت براش نوشته ...